مهر فرزند
- قبل از شروع جنگ كار ميكرد. نگهباني در منازل علما، كار در كارگاههاي آموزشي و عملي خصوصاً كارگاه جوشكاري اما وقتي خبر حمله رژيم بعثي را شنيد. فكر و ذكرش شد جنگ. گفت: مادرميخواهم به جبهه بروم و وصيت هم ميكنم كه تو مرا غسل بدهي. بالاخره راهي شد.
- شب عيد بود، ما مشغول دوختن لباس براي رزمندگان بوديم. مسئول ما خانم ايوبي به من گفت: برو منزل استراحت كن بعد بيا. به خانه كه رسيدم پسرم فضلعلي را ديدم كه از جبهه برگشته، آن روزها هر چهار پسرم در جبهه بودند. بياختيار گفتم صمد شهيد شده من خواب ديدهام.
...
دو پاسدار آمدند كفن را باز كردند پسرم عبدالصمد بود. دو تا گلوله در سر و قلبش خورده بود. صورتش را بوسيدم و گفتم: خوش به سعادتت كه رفتي و از رنج دنيا راحت شدي و به آرزويت رسيدي. خودم فرزندم را غسل جبيره دادم و بعد در مجلس خاكسپارياش سخنراني كردم.
روز آخر پسر كوچكش را نبوسيد. گفتم: چرا مادر؟ گفت: نميخواهم مهرش به دلم باشد مبادا مانع رفتنم شود...
- هيچ چيز مانع نشد تا او به آسمان برسد و ستارهاي تابناك براي اهل زمين گردد.
با تلخيص از مجله افلاكيان