روابط ما با عراقي‌ها رو به تيرگي مي‌رفت و آن‌ها هنوز موضوع نماز جماعت را مسكوت گذاشته بودند. بعدها فهميديم ما را آزاد گذاشته‌اند تا ببينند چه‌كار مي‌كنيم. يك روز يكيشان گفت: شما جشن گرفته و خواهيد رقصيد، آواز خواهيد خواند. گفتم: ما نه مي‌خوانيم نه مي‌رقصيم. ستوان عراقي اصرار كرد و با لحني كه گويا قصد خواباندن فتنه‌اي را داشته باشد، گفت: احسنت! مرحبا؟ و ما داوطلبانه شروع كرديم به خواندن يه دونه انار، دو دونه انار، صابون انار! يه جعبه انار، دو جبعه انار، صابون انار! يه فرغون انار، دو فرغون انار، صابون انار! يه وانت انار،‌ دو وانت انار، صابون انار! موج خنده در درون بچه‌ها پيچ و تاب مي‌خورد و راهي به بيرون نمي‌جست. اجراي ما خيلي جدي بود. يه قطار انار، دو قطار انار،‌ صابون انار! يه كشتي انار،‌ دو كشتي انار، صابون انار! يه دنيا انار، دو دنيا انار، صابون انار!... سرانجام حوصله‌ي ستوان عراقي سر رفت و گفت چرا آواز شما اين‌قدر تكراري است!؟ جواب داديم: اتفاقاً تمام شد و حالا آواز ديگري مي‌خوانيم. بلافاصله شروع كرديم يك مذاكره، دو مذاكره، سه مذاكره، چهار مذاكره. و متعاقب آن آواز شنيدني دوم: بلوار كرج، بلوار كرج، بلوار كرج. مأمور عراقي سرش را تكان داد و گفت: «بد مي‌خوانيد!» و رفت.
منبع: كتاب طنزدراسارت